از عقب پنجره های
شفاخانه
دکتور اسحاق جواد
از
عقب این پنجره های
شفاخانه می توان بهشت
را دید می توان دوزخ
را دید، درد را می
توان حس کرد، عشق را
می توان احساس کرد.
گاهی
می توانیم از کنار
پنجره زن و شوهری را
ببینیم که کودک شان
بستر است، وقتی آنها
روی تکه ای که در
آفتاب هموار کرده اند
می نشینند و دخلک های
کودکان خود را باز می
کنند تا پول ها را
حساب کنند. هرچه آن
ده و بیست افغانی ها
را روی هم قرار می
دهند باز هم پولی از
آن ساخته نمی شود که
نسخه امروز فرزند
مریض شانرا برابر کند.
از
عقب این پنجره می
توان دید که چگونه
هنگام دریافت نسخه
جدید دست های مرد به
لرزه می افتند و با
مبایلک کهنه اش به
بخش ماشین حساب می
رود و پول نسخه را
محاسبه می کند. از
عقب همین پنجره نیروی
یک زن را می توان درک
کرد، وقتی دست های
شوهرش را می فشارد و
برایش می گوید، خدا
مهربان است تشویش
نکن، همه چیز خوب می
شود.
از
عقب این پنجره چیز
های زیادی معلوم می
شود، تنها کفایت می
کند لحظه ای کنار
پنجره بیاستیم و به
زندگی مردم عمیق شویم.
ساعت
چهارعصر وقتی آن
کارگر خسته از کار
برگشته است و تمام
مزد کار او پول یک
آمپول سفتریاکسون می
شود.
وقتی
غذای چاشت مریض ها را
به سوی اطاق های شان
می برند، چگونه
پایوازی که گرسنه است
به یک بهانه ای بیرون
می رود تا چشم او به
برنج های سفید
نیافتد، و چگونه او
در کنجی از شفاخانه
نان خشکش را با
مقداری بوره و چای
سرد می خورد.
گاهی
دلم می شود نویسنده
ها را عقب این پنجره
ها دعوت کنم و برای
شان بگویم اگر قدرت
دارید این رویداد ها
را بنویسید، گاهی دلم
می خواهد این رویداد
ها به تمام زبان های
دنیا ترجمه شود تا
همه بدانند که قهرمان
ها آنهایی نیستند که
شما دیده اید، قهرمان
آن زنی است که نان
خشک می خورد و کودک
بیمارش را مراقبت می
کند.
گاهی دلم می لرزد که
خدا نکند اگر تشخیص
درست نباشد چه خواهد
شد؟ وقتی آن کارگر دو
هفته پیوسته دوا
بیاورد و تمام دخلک
های کودکانش را تمام
کند و بعد معلوم شود
مشکل در جای دیگری
است و آن دوا ها بی
فایده خریداری شده
است چه خواهد شد؟
آیا خداوند از ما
چیزی در این مورد
نخواهد پرسید؟
وحشت عجیبی سراپای
وجودم را فرا می
گیرد، گاهی از خودم
می پرسم چرا مسولیتی
به این بزرگی را به
دوش گرفته ام؟
از
عقب پنجره های
شفاخانه دنیا رنگ
دیگری دارد که بسیاری
از انسان ها حتا آنرا
تصور کرده نمی توانند.
گاهی
با عالمی از درد بهشت
را هم می توان مشاهده
کرد، هنگامی که کودکی
شفا می یابد و از
دروازه خارج می شود،
شما اشک های مملو از
عشق یک مادر را آنجا
بهتر می توانید تماشا
کنید، لبخند های پدری
را که بیست روز عقب
دروازه های شفاخانه
خوابیده است. حتا
لبخند بابه گک
شفاخانه را که در این
مدت بیست روز با
پایواز ها دوست شده
است و مثل یک عضو
خانواده به آنها خدمت
کرده است.
عقب
پنجره های شفاخانه
فلسفه زندگی نهفته
است، آنجا چیز هایی
را می توان آموخت که
هرگز در کتاب ها
نوشته نشده است.